» از سری دسته گل هاي من ... یا به عبارتی : یک خاطره + یک تجربه !
يادم مي آيد روزهاي اولي بود که کفش پاشنه بلند را تجربه مي کردم ...
جلوي کتابفروشي بزرگي بودم که ويترين پر و پیمونی داشت ... آنقدر چشمم به کتابها بود که
چاله ي جلوي پايم را نديدم و چشمتان روز بد نبيند افتادم زمين .. آنهم چه افتادنـي ...........
سريع بلند شدم و خودم را جمع و جور کردم ...ميترايي که من مي شناختم محال بود ديگر وارد آن کتابفروشي شود اما قدري بر افکار منفی ام مسـلط شدم .. با خودم گفتم اين اتفاق ممکن بود براي هر عابر ديگري هم بيفتد تازه با اين زمين خوردن مضحک من حتما يکي دو نفر چند ثانيه اي خنديدند و شاد شدند ...پس زياد هم بد نشد ...خلاصه به خجالتم فائق آمدم و وارد کتابفروشي شدم و کتاب هاي مورد نيازم را تهيه کردم .
گر چه اتفاق بسيار ساده اي بود اما فهميدم طرز تفکر و نوع نگاه ما در حال و احساس و اراده و تصميم گيري ما چقـدر نقش مهمي دارد . سالها مي گذرد و هنوز هم کفش پاشنه بلند استفاده می کنم اما از جلوي کتابفروشي ها با احتياط کامل عبور مي کنم ...
{jcomments off}