میلاد مبارکباد ...
می گوید نگو ..بعضی خاطرات را نباید گفت و من عین کودکان لجباز کار خودم را می کنم
و از خوشحالی می گویم آنچه را که نباید بگویم :
دیروز در حوالی حرم کار ضروری برایم پیش آمد ، وقتی داشتم به سمت آقا می رفتم با خودم گفتم کاش چادر داشتم و می رفتم زیارت.. باز گفتم اگر حتا بشود چادر تهیه کنم ، در چنین روزی بدون دخترم اگر بروم ..که او حسابی از من می رنجد و ناراحت میشود ...آهی کشیدم و بی خیال شدم ...
چند لحظه بعد یکی از دوستان عزیز و مهربانم تماس گرفت و گفت من دارم می روم حرم تو هم می آیی ؟ گفتم من الان چند قدمی آنجا هستم ولی حیف که چادر ندارم ...گفت اینکه مشکلی نیست من برایت می آورم ...گفتم آخه تنها و بدون دخترم .. دلم نمی آید بروم گفت : غصه خوردی او را هم می آورم . خلاصه این که تا من کارم تمام شد هر دوی آنها رسیدند و به اتفاق رفتیم زیارت .خدا می داند چقدر خوشبحالم شد ..
بعد از سلام و زیارت و نماز و تلاوت قرآن ، و دعا نزدیک رفتنمان به منزل در صحن انقلاب رو به ضریح نشسته بودم
که به امام گفتم :
اقای من ، میدانم لیاقت حاجت بزرگی که خواستم رو ندارم ولی باز هم اگر می خواهید بزرگواری کنید و من حقیر رو به خواستم برسانید تا از حرم خارج نشدم یک نفر یک خوراکی برایم بدهد و این نشانه ای باشد که من انشالله به حاجتم می رسم ... دقایقی بعد یکی از خادمان خوب حرم یک وعده غذای حضرت به من داد و همسرمهربانش گفت این قسمت شما بوده امروز ...
به لطف خدای بخشنده و مهربان خاطرات خوب زیادی از آقای عزیزمان دارم و قصدم علاوه بر پز دادنم به آقای خوب و مهربانی که داریم و سهیم کردن شما در شادی ام این است که بگویم مطمئن باشید اگر حاجتی به نفع و مصلحتمان باشد بی وقفه و سریع اجابت می شود .. اگر نمی شود یا به منفعت و مصلحت مان نیست و یا وقتش نرسیده ...
راستی موقع زیارت ، هنگام دعا به شدت یادتان بودم ...
تا مدتی فرصت چندانی برای نت ندارم به همین خاطر موقتا قسمت نظر خواهی غیر فعال خواهد بود .
با مهر و امید به فردایی بهتر : میترا .. {mxc::closed}