• يکي بود يکي نبود ، يک مسافر دلخسته و تنها ، کنار جاده به تماشاي رود زمان نشسته بود . ثانيه به
ثانيه بر او آنقدر سخت مي گذشت که چيزي نمانده بود راه را رها کند و تمامش تمام شوم ....چشم به
راه بود اما به آسمان مي نگريست ...وصف حالش به پرنده اي تشنه مي مانست که خواب و آرام و قرار
نداشت...چيزي نمانده بود که مايوس شود...که يکباره گلي حيرت انگيز که عطر دستان خدا را داشت
چون سايه بر سرش پديدار شد ...
آري عشق آمدو در پناه او از انبوه اندوه رها شدو زندگي اش مبدل به سمفوني بسيار زيبايي شدکه ديگر
هر ثانيه اش با شادي و سرور و سرشار از احساس خوش خوشبختي مي گذشت و مي گذرد .
• عشق همان نيرويي است که براي بودن ، نوشتن ، کار کردن و ... لازم است .
• مي خواهم به نام خالق مهر براي تو بنويسم ...تويي که خورشيد به عشق دوباره ديدنت هر صبح به
دنيا مي آيد و روي پنجه پا مي ايستد تا روي ماهت را ببوسد و آفرينش تازه ات را تبريک بگويد و با پرتوي
نورش جان و تنت را بشويد تا همواره پاک و زيبا زندگي را از نو بياغازي ...
امروز به خاطر تو مي نويسم تويي که بهشت را با لبخندت به دلم مي آوري و اشک هايم را معجزه وار با
کلام پر مهرت به خنده مبدل مي کني ...
مي نويسم تا با واژه هايم به تو پل بزنم و بگويم :
مهر من به تو پايدار است و هرگز به تو بدرود نخواهم گفت ...
من تنها با ياد پروردگار مهربان و فقط با توست که دلخوشم و آرام مي گيرم ...
• آرامش ارمغان ياد خدا و داشتن همسري نيک است ...
• هم سر , هدیه ی بی همتای هستی
تو يک حادثه ي نابي که به شب تار من مي تابي ...
گلي از بهشتي که پاييز مرا دشت بهاري ...
با تو مي شود آسان ، از دد و ديو و ديوار دنيا گذشت
کمي آنطرف تر ، نزديک خدا آرام گرفت
محملي ساخت و نشست ...
• شايد نتوانم بگويم به چه ماني ...
همينقدر مي دانم که ماهي و يک هديه ي بي همتا و پر از راز خدايي
گويي او در گل وجودت رخ نموده ..که مرا اينگونه در بند تو کشيده ، دل ربوده ...