● همسر...
الهه الهامي مي خواستم ... و خدا تو را به من داد
جوياي جلوه اي از جمالش شدم ... و او تو را نشانم داد ...
پرسيدم عشق چيست ؟ ... مــهـر تو را به دلم انداخت
گفتم کاش با من سخن بگويي ... و او با زبان تو در گوشم زمزمه کرد
نيمه اي ناقص و بي قرار بودم و خدا با تو تمامم کرد ...
روزي که خسته و درمانده شدم ...دستان مهربان و پر توان تو را به ياري ام فراخواند
به خدا گفتم کاش بهشت را مي ديدم ... و او لبخند تو را تصوير کرد
پرسيدم جهنم چگونه است ؟ و او طعم جدايي را به من چشاند ...
آري ... هر چه خوبي خواستم در تو يافتم
اينک با من بمان ... اي همراه جاودان
)