داستانک : روزی رُخش ببینم *
گفت : به دنيا برو و دو چيز بياور :
اولي آنچه که " من ندارم " دوم آنچه که براي تو " بهترين " است ...
با دو علامت سوال فرود آمدم !! همه جا را گشتم ...
از قصر پادشاهان گرفته تا قعر اقيانوسها و ....
.....بلاخره روزي باز گشتم .
گفت : سفر چطور بود ؟
راستي از بازار دنيا چه خريدي ؟! سوغاتي چه آوردي ؟!
راستي از بازار دنيا چه خريدي ؟! سوغاتي چه آوردي ؟!
عاشقانه تر از هميشه ، با نگاهي خيس تر از باران بهار ، نگاهش کردم
دوست داشتم روي ماهش را ببوسم
دوست داشتم مرا در آغوش بگيرد و نوازشم کند
و تا صبح قيامت از سفر سختم برايش بگويم و بر شانه هايش بگريم
اما ....!
....دستان عطر آگین به گل عشق را جلو بردم !
هر دو مشتم را باز کردم ، پُر از خالي بود
نگاهم کرد .... لبخند زد و گفت :
نگاهم کرد .... لبخند زد و گفت :
فَتبارکَ الٌله اَحسنُ الخالقين
او " نياز " نداشت که من دست خالي پر از نيازم را برايش آوردم
و بهترين توشه " تقوا " بود ، که من از زمين هيچ بر نداشتم
و با دلي عاشق تر از هميشه بازگشتم .
* حافظ :
این جان عاریت که بر حافظ سپردهِ دوست
روزی رُخش ببینم و تسلیم وی کنم ...