نزدیک سقاخونه ، روبروی پنجره فولاد نشسته بودم
جایی که حس می کردم به آسمان و آسمانیان نزدیکترم .
پاهایم خواب رفته بود و درد می کرد...
او در مسیر نگاهم جلو آمد ، کفشهایش را جستجو می کرد
معلوم بود غریب است و نا آشنا !
همه به قدری غرق در خود بودند که کسی او را نمی دید .
اما من سر به هوا ! مثل یک داستان او را دنبال می کردم .
لحظه ای احساس کردم او منم که به دنبال گمشده ام می گردم ،
نفهمیدم چه شد ! که دیدم علیرغم علاقه ای که به کفشهایم داشتم
آنها را به او بخشیدم .
پاهایم خواب رفته بود و درد می کرد...
او در مسیر نگاهم جلو آمد ، کفشهایش را جستجو می کرد
معلوم بود غریب است و نا آشنا !
همه به قدری غرق در خود بودند که کسی او را نمی دید .
اما من سر به هوا ! مثل یک داستان او را دنبال می کردم .
لحظه ای احساس کردم او منم که به دنبال گمشده ام می گردم ،
نفهمیدم چه شد ! که دیدم علیرغم علاقه ای که به کفشهایم داشتم
آنها را به او بخشیدم .
پا برهنه که به سوی خانه بر می گشتم ، حس نو یی داشتم
انگار پاهایم پَر در آورده بودند !
انگار پاهایم پَر در آورده بودند !