چه شگفت اسـت
از کودکی به پیـری پریدن ... بهـار جوانی را ندیدن ... بی عبـور، از تـو گذشتن ...
دلـیـرانه با درد مانـدن ، زیسـتن ، تنها بودن ...
کمرشکسته ، اما چون کوه به مهر ایستادن ...
و چه سخت است بغض و ماتم چشم به هجر اشک ...
چه سخت است چون شمع ، سوختن ..
از گریه چراغی ساختن ، بر در کلبه ی تنهایی نهادن
آری ! چه شگفت است بی نیمه تمام شدن ، قبل از مردن ، رفتن ، فراموش شدن ...
زنـدگـی سـهل است ، اما بـی چتر و چــراغ بودن سـخـت است ...