یا در فکر دیـروز بودم یا درفکر فــردایی که نیامده و نـگاهم فـقـط به آنچه نداشتم بود ...
محصول این طرز تفکر و توجه ! چیزی جز ناراحتی و ناامیدی نبود . یادم می آید اینقدر می گریستم که سوی چشمانم و با آن حال ! تمام داشته هایم داشت از دستم می رفت ...
تا اینکه : ... دیدم کمی بالاتر از سطح دریا نشسته *...زیبایی اش حیرت آور بود چقدر آرام و مهربان و... اگر نمی دانستم کیست می گفتم این همان حضرت یوسف ع است .
با من کلی حرف زد ... و من آنقدر محو تماشایش بودم که هیچ چیز نمی شنیدم ... فقط جمله آخرش یادم ماند که گفت :
● نعمت خدا را از یاد نبر...
از خواب بیدار شدم ... این جمله ذهنم را به شدت مشغول کرده بود .
منظور کدام نعمت بود ؟ !
یکی یکی همه نعمت ها را به یاد آوردم
... وای خدای من !
من از این همه مواهب برخوردار بودم و توجه نداشتم ؟!
برای هر کدام اینها اگر هزاران سال از خدای مهربان سپاسگزاری کنم باز هم کم است ....
چیزی نگذشت که به لطف خدا حالم دگرگون شد و شاد و شاکر شدم .
و عشق به بخشنده ی این نعمات در من رو به فزونی رفت و هر چه عاشق تر و تسلیم تر به او شدم رنج زندگی ام کمتر شد بطوریکه حال هر گاه دچار سختی می شوم زود جستجو می کنم تا ببینم از یاد او غافل و فارغ ماندم ....یا مصلحتی در کار است ...این رنج از کدام جنس است ...محصول عمل نادرست من است یا دلیل دیگری دارد ...
خدایا من در کنار تو و با یاد تو همیشه خوشحال و خوشبختم و تو را نه تنها برای داده هایت که برای نداشته هایم شاکرم ، چرا که می دانم تا نیاز نباشد این بنده ی ناسپاس به پیشگاهت نمی آید ... رشد نمی کند ... حال می دانم که رنج ریسمان مهر توست که ما را به سوی خودت و خوبی ها سوق می دهی ...حتا تنبیه تو با ما انسان ها متفاوت است زیرا از روی انتقام نیست بلکه برای تربیت و تقرب ماست .
دوستت دارم تو را و همه فرستادگانت را ....
* کاش دوباره روی چون ماهت را ببینم ...... درست است باید کار خوب و خالص بکنم تا باز به خوابم بیایی ...بر تو و مادرت هزاران درود ...