• پرپرواز...
بالهايش را گذاشت و کنار کلبه ي مرد مومن و مهرباني فرود آمد . هر روز از لاي لنگه در به خلوت او سرک مي کشيد و هر روز مهرش به او بيشتر مي شد... يك باركه هر دو محو تماشاي آسمان بودند ،مرد فرشته را ديد ... نگاهشان به هم گره خورد و دلشان لرزيد و وجودشان سرشار از عطر عشق شد...اما از آن روز بود كه زندگي براي فرشته سخت شد . گاه عاشقانه به يار و گاه با آه و حسرت به آسمان مي نگریست و مي گريست...مرد که متوجه حال او شد تاب نياورد دلي که بر دنيا نداشت را برداشت و پر پرواز فرشته شد . و هر دو به سوي خدا بازگشتند و امشب" جشن عُرس " آنها در آسمان است ...