بارانی ...
تقصير اين چشم هاست ...
در هـجوم اين همه باران
هيچ واژه ي شادي به خانه خيالم نمي آيد...
دلم براي خـدا ، دلم براي فـردا ، دلم براي آرزو هاي پَرپَر شده ام
دلم براي تو اي دوسـت ، تنگ اسـت ...
پس بگذار بگريم... شب تولـد من است که باشد !
بگذار بگريم ... پشت اين پلک هاي خيس ،دلخوشي ام تصور فردايي است
که رها از اين کالبد خسته به دياري خيلي دور تر از دنياي درد شتافته ام
آنجايي که افراد دغل باز نيستند که روز هاي سخت را برايت بيافرينند
آنجايي که ربا خوار هاي جان خوار نيستند که منتظر لِه شدن شرافت يک مرد باشند
تا چون زالو و لاشخور به جان او بیفتند.. و چند صباحي را سير و مسرور شوند ...
آنجايي که ....
بگذار بر شانه هايت بگريم اي دوست... بگذار بگريم ...